آنمون جان دردت به جان جان سی و چند ساله و قلب چند ساله ام خواستم برایت شعر شوم دیدم موهایت دانه دانه سپید است بلند بلند مثنوی خواستم بنویسم باران دیدم ابرها رقاص های کولی اند حول دلکشان شیری گردنت خواستم بهار شوم دیدم تو شروع ماجرای زمینی وقتی که به برف ها می گویی زیبا و آنها زمستان در دلشان آب می شود آنمون جانم دردت به جان جان بسته به بودنت خواستم بنویسم سلام دیدم تو آغاز من بوده ای درست وقتی که خدا برای دل سنگ صخره ها شقایق ها را سرخ آفرید من محمدم مردی خواستم ,خواستم بنویسم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تعمیرات موبایل آهنگ وفا bedroomdesign کفش نیم بوت ساق دار کتونی کلاسیک اسپرت زنانه دخترانه مردانه 1399 معلم خصوصی ریاضی مشهد(09338668710) خرید فلزیاب فارسی معرفی کالا فروشگاهی iman98