آمـدی، آمـــدنت حـالِ مرا ریخت به هم
یک نگاهت، همه فلسفه را ریخت به هم
آمـدی و دلِ مـن سخــت در این اندیشــه؛
آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم
قاضیِ عادلِ قصه به نگاهت دل باخت !!
یک نگه کردی و یک دادسرا ریخت به هم
چهره شرقیِ زیبایِ تـو شد موجبِ خیـر
یک به یک انجمنِ غـرب گـرا ریخت به هم
شاعران، طالبِ سوژه، همه دنبال تـــو اند
سوژه پیـدا شد و شعرِ شُعـرا ریخت به هم
جـاذبه مـالِ زمین است، تو شاید ی
که فقط آمـدنت جـــاذبه را ریخت به هم
من همان آدمِ پُـــر منطقِ بی احسـاسم
پس چرا آمدنت، حالِ مرا ریخت به هم؟
حس و حــال همـــه ثـانیـــــه ها ریخت به هم
شوقِ یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه فرضیــــه ها ریخت به هم
روحِ غمگینِ تـو در کالبَدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظامِ ریه ها ریخت به هم
پــایِ عشقِ تو دلم مُـرد و دگر هیـچ نشد
قلب از وحشتِ نرخِ دیه اش ریخت به هم
بغض کردیم و حسودانِ جهان شـاد شدند
دلمان تنگ شد و قافیه ها ریخت به هم
#امید_صباغ_نو
خداحافظ،اگرچه غم شده بر قلبِ من آوار
نمی خواهم ببینی التماس چشم هایم را
نمی خواهم بمانی در کنارم از سرِ اجبار
درون سینه ام زخمی غریبانه تپش دارد
نمی گیرد چرا جانِ مرا این درد لاکردار!
دو فنجان چایِ یخ کرده،شب و افسوس و تنهایی
مرورِ خاطراتِ تو،به یادت مانده ام بیدار
میان هر پُکِ قلیان،هزاران آه خوابیده
تمام آرزوها دود شد در هر نخ سیگار
فراموشی و دل کندن،چه باید کرد با این درد؟
و با قلبی که هر دم ماندنت را می کند اصرار
قرارِ "ما" شدن، دیگر میان آرزوها ماند
که تنها لابلای خواب هایم می شود تکرار
بدان جای حضورت تا ابد در قصّه ام خالیست
برای شانه ی مردانه ات،جان می دهم صد بار
دو چشمم خیس و لبهایم چه مظلومانه میخندد
خداحافظ،برایت غُصّه را هم می کنم انکار
برو ،امّا غزلهایِ غریبم را بخوان گاهی
که بعد از تو فقط مانده برایم دفتر و خودکار
#فاطمه_الماسیان
دلم میخواد بنویسم و بنویسم و بنویسم
همه هم بخونند به جز تو.
دوست دارم فحش بدم، نفرین کنم، هر کاری کنم تا اون همه ظلم رو فراموش کنم و دلم خالی بشه از کینه و نفرت. نفرت عمیق و پشیمونی زیاد
از این همه سادگی خودم بدم میاد، خشمگین میشم
من ساده بودم ولی هیچ کسی حق نداره از این سادگی سواستفاده کنه حتی تو.
نمیدونم نفر چندمی هستی که جواب اعتماد منو با خیانت و پستی تمام دادی ولی امیدوارم نفر اخر باشی.
دارم کم کم به این نتیجه می رسم که منم باید گرگ باشم
هر رهگذری محرمِ اسرار نگردد
صحرای نمكزار چمن زار نگردد
هرجا كه رسيدی رفاقت مكن ای دوست
هر بیسرو پا يارِ وفادار نگردد
صائب_تبريزی
درباره این سایت